blow

..it's just about blowing

بدار...

جنایت اگر نجات شـود
تمــام تنم اجــابت توست
یکی شدن تنی که دوتاست
نجات من و جنـایت توست

[یدالله رویایی]

تمام نجابت و نجات و اجابت و می‌دم

تو هیچ‌وقت منو کنار نذار

جنایت‌و من می‌کنم

تو نکن

۲۸ آبان ۹۵ ، ۲۲:۴۸ ۰ نظر
باص

نور ک یعنی هستی .. حداقل هنوز! هه

تو آنسوتر  آنجا تر

 برابر من ایستادی

نمی‌دونم تورو با خودم دارم می‌شناسم یا خودم و با تو

ولی دارم ی چیزایی رو می‌فهمم

ی چیزایی ک خیلی کمک می‌کنه

ی چیزایی ک کاش زودتر فهمیده بودم

اما همین الان اش خوبه:)

فهمیدن چیزی یعنی ایستادن در گشایش هستیِ آن چیز ، ایستادن در نور هستی آن چیز..

۲۱ آبان ۹۵ ، ۲۳:۴۲ ۰ نظر
باص

مرام گذاشتی نصف‌شبی!

ریز ریز صدای بارون میاد و میگذره ازون موقعی ک نیمه شب شد

این جا ولی زیر پتو گرم و کیف میده بهم

کیف اش برای من ی دنیاست

ولی برای تو تا اون وقتی ه ک دروغ نگفته باشی

ک اگه بفهمم دروغ گفتی دنیاتو آتیش میزنم..!

هومم.. آره . .

۱۶ آبان ۹۵ ، ۰۰:۴۳ ۰ نظر
باص

شهریور چ شد؟

هرمس تو بودی. خدای باد. ( اولین بار این گونه بود ک تو را دیدم.)
آن زمان من آفرودیت بودم. الهه‌ی زیبایی و عشق.
بر جانم وزیدی. زلفکم پریشان شد.
هرمس بودی تو "خدای موسیقی".
در جانم نواختی. دلکم را بردی.
آفرودیت بودم من. الهه‌ی بار آوردنِ زمین و گل‌ها و باغ و بهار.
جهان را ب عشق تو گلستان کردم. "گل" بود نقشِ جهانِ ما.
خدای حسادت چ کسی بود؟؟ "آتش" زد بر جهانمان.

هرمس بودی تو؛ خدای کشتی‌رانی. ب دریا زدی و رفتی.
آفرودیت نبودم دیگر.
نِره شدم من

پ‌ن:
‏[nérèe: خدای دریای آرام ک هرگز با کشتی‌ها ناسازگار نبود و خدایی ملایم و دادگر ب شمار می‌آمد.]

#گل‌نار

۱۳ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۳۲ ۰ نظر
باص

coming back to life??!

Where were you when I was burned and broken
While the days slipped by from my window watching
And where were you when I was hurt and I was helpless
'Cause the things you say and the things you do surround me
While you were hanging yourself on someone else's words
Dying to believe in what you heard
I was staring straight into the shining sun

Lost in thought and lost in time
While the seeds of life and the seeds of change were planted
Outside the rain fell dark and slow
While I pondered on this dangerous but irresistible pastime
I took a heavenly ride through our silence
I knew the moment had arrived
For killing the past and coming back to life

I took a heavenly ride through our silence
I knew the waiting had begun
And headed straight... into the shining sun

۲۵ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۳۹ ۰ نظر
باص

ازین پس، ازین دست

چون قصه بدین جا رسید، بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست...

۲۳ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۱ ۰ نظر
باص

گرم و ساکن و لَخت

چ این جا باشم چ اون خونه _ می‌دونم؛
ته ته اش من عاشقِ شبای تابستونم
مخصوصن اون شبایی اش ک باد میاد و ابرارو این ور اون ور میکنه
میپیچه تو موهاتو خنکی اش با گرمای شب قاطی میشه و کیف میده حسابی!
سکوت شباش ی طوری ه انگار قرار بوده صدای خنده باشه؛ آروم و خوش‌حال ه!
فکرم آزاد ه و دنیا لَخت افتاده تو دل شب! من ام می‌افتم کنار اش و سوت میزنم . خسته ک میشم لبخند میزنم .
چشام خسته س ولی دلم سرحال ه
خیال ام راحت ه
خیال ام ام سرحال ه
خیال ام پرواز می‌کنه
خیال ام ...

گفتم از صدای کولر خوشم میاد؟

۰۹ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۳۴ ۰ نظر
باص

shine on✨

‌‌وقتی گرفته‌ای، اندوهگین ای، دلت تنگ شده ب من پناه بیاور
تا بوزم در آسمان دلت
تا ببارم بر گونه ات
تا درد ات کمی آرام شود
تا کمی سبک شوی
تا آه، دیگر راهِ نفس ات را نبندد
عیبی ندارد
اگر در روزهای درخشان و آفتابی یادِ من نباشی
سراپا ابر ام من
تو بدرخش
سرد و وزان و خیس‌ام من
تو بدرخش!

۲۶ تیر ۹۵ ، ۲۳:۲۱ ۰ نظر
باص

i don't think that means anything

Mathilda:Léon, I think I'm kind of falling in love with you. It's the first time for me, you know?

Léon:How do you know it's love if you've never been in love before?

Mathilda:Cause I feel it.

Léon:Where?

Mathilda:In my stomach... It's all warm. I always had a knot there and now it's gone.

Léon:Mathilda I'm glad you don't have a stomach ache anymore.I don't think that means anything.

۱۸ تیر ۹۵ ، ۲۲:۳۷ ۰ نظر
باص

نقطه سر خط

سرمو پایین انداختم و به رفتن ادامه دادم. نمیخواستم کسی من و ببینه.تو چشمام ام دیگه خبری نبود، ن از اون برق، ن از اون نگاه موذی...

خیلی سرد از همه گذشتم و رفتم، بی تفاوت. این دفعه برعکس همیشه بود. این بار دیگه دلتنگی رو پشت قیافه ی بی حالتم قایم نکرده بودم، دیگه همه اون حرفایی ک تو مغزم بود و نریختم ی گوشه و بهشون با تحکم بگم "باید یاد بگیریم دل کندن و! باید بزرگ شیم!"

این دفعه ن تو مغزم چیزی بود ن تو دلم. خالی.

ولی چشمام اشک داشت. قطره ی اول ک جاری شد فک کردم واس خاطر سردی هواس. بادی اومده و خورده تو چشمم و آب داره میاد ازش.

قطره های بعدی ولی حالی ام کرد داستان چ طوریاس...

" مرگ من شروع شده بود . . . "

۱۱ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۶ ۰ نظر
باص